خاطرم نيست که تو از بارانی،يا که از نسل نسيم،هر چه هستی گذرا نيست هوايت،بويت...فقط آهسته بگو...با دلم می مانی

به خدا در دل و جانم نیست هیچ چیز جز حسرت دیدارش

farfaaway

مینشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زرورق اندیشه ام آرام

میگذشت از مرز دنیاها

 

روزها رفتند و من دیگر

خود نمیدانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم


بگذرم گر از سر پیمان

میکشد این غم دگربارم

مینشینم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم







گزارش تخلف
بعدی