به خدا در دل و جانم نیست هیچ چیز جز حسرت دیدارش
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگربارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت
روزی بدیدارم