تنها....

- نوشته شده در ۵ مهر ۱۳۸۸ |
- نظرات - ۱۴ |
- نظر بدهید
پیر مرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد...

پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند... پیرمرد منصرف شد!!!
به خدا در دل و جانم نیست هیچ چیز جز حسرت دیدارش
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگربارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت
روزی بدیدارم
دوستت دارم...
دوستت دارم ای خیال لطیف....دوستت دارم ای امیدمحال


برای آنکه باید باشد و نیست
یکی میپرسد اندوه تو از چیست ... سبب ساز سکوت مبهمت کیست ... برایش
صادقانه مینویسم ... برای آنکه باید باشد و نیست
اگر....

اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار غم هایت را
بشویم،اگر ساز بودم زیباترین ملودی را برایت می نواختم،اگر پروانه بودم به دورت می
چرخیدم ولی افسوس که نه بارانم،نه سازم و نه پروانه اما به اندازه تمام دنیا دوستت
دارم
Nice
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست ......... جایی که دل باید به دریا زد همینجاست
دل من

دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است،ساده می افتد،ساده میشکند،ساده میمیرد،دل من تنها سخت میگیرد